اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

تکون خوردن نی نی مامان در 1بامداد

عزیز دلم بالاخره تکون خوردنت و لگد زدنت رو امشب به وضوح حس و لمس کردم .نمیدونی چه لذتی و شور و شوقی برام داشت بابایی هم بیدار بود تا بهش گفتم و دستش و رو دلم گذاشت شما دست نگهداشتی البته بابا مهدی میگه  لگد اخرت رو حس کرده.سریع شروع کرد به دعا خوندن برات. پیش از این هم گهگاهی حرکاتت رو حس کرده بودم اما به این واضحی و شدت نبود. خیلی خوشحالم حس قشنگی بود ک دوستدارم زود زود تکرار شه. دوست دارم عشق مامان ...
25 دی 1392

سیب

عمرم دیروز باباجون برامون سیب سرخ خریده بود .داده بود بابا مهدی برامون بیاره.دستش درد نکنه سیب های خیلی خوشگلی برامون گرفته سفارش هم کرده هرروز بخورم تا نوه خوشگلش  خوشگلتر از اینی ک هست بشه .امروز هم دوباره ی سیب سرخ بزرگ داده بابایی برامون اورده انگار بهش دعا خونده منم گذاشتم تو ی قرصت مناسب بخورمش.  
18 دی 1392

خونه عمه وجیه و معصوم

همه وجودم دیروز بابا جون زنگ زد و خواست ک بریم پیشش خونه عمه وجیه .ما حدودای ساعت ١٢بود ک رفتیم. عمه معصوم و بچه ها هم پایین پیش ما امدن و ناهار باهم بودیم و ی قیمه خوشمزه با ترشی خوردیم.هر چند ک ترشی برا حال سرماخورده ی من خوب نبود. اما خب نمیشد ک نخورم.عصر هم عمه جون ی ساندویچ الویه خوشمزه بهمون داد. میوه . چای ک بماند .بعداز نماز مغرب هم همگی رفتیم خونه عمه معصوم  دستش درد نکنه ی سوپ خیلی خوشمز بهم داد ک واقعا برام خوب بود و شام هم لوبیا پلو خوردیم بازم با ترشی .مامان جون بنده خدا میگفت ترشی نخور برات خوب نیس اما بخدا نمیتونستم نخورم چکار کنم دست خودم نبود دلم میخواست دیگه.ی کاسه ترشی رو خودم تنهایی خوردم. اخر شب هم عمه معصوم اینا ...
15 دی 1392

روزای اخر ماه صفر و سرماخوردگی مامان

عزیز دلم بالاخره بعداز ی سرماخوردگی حسابی دوباره حالم بهتر شد و تونستم بیام برات پست بزارم.نمیدونی چ سرما خوردگی بود تا بحال انقدر اذیت نشده بودم  همش نگران و ناراحت شما ابنبات شیرینم بودم.اخه  وقتی با بابایی دکتر  رفتیم اقای دکتر ٢تا امپول پنیسیلین با کلی دارو داد. البته گفت ک ضرری برای شما نداره.اما خوب من هنوز نگرانم.اما خداروشکر حالم خوب شده حس میکنم خوبی. این ٣روزه ک بابایی طبق عادت هرساله مشهد بود ما خونه مامانا بودیم و مثل پروانه دورمون میچرخیدو پرستاری مو میکرد.این ٣روزه رو کاملا تو جا بودم اصلا توان بلند شدن و نداشتم باور کن اگه مراقبت های مامان عزیزم نبودم تا الان هم خوب نشده بودم. دایی ماهان  همش میومد بال...
15 دی 1392
1